هنگ نوشته
دوست
زن و شوهر بودن بده... بیا دوست باشیم...
وقتی دوستت هستم نیاز نیست بپرسم کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا دیر اومدی؟
وقتی دوستت هستم نیاز نیست بدونم تو مهمونی ها چی میگذره...
وقتی دوستت هستم حسی که فضولیه و بهش میگن زنانگی از کار میفته...
نمیخوام این به اصطلاح زنانگی ها کلافم کنه...
بیا دوست باشیم . دو تا دوست... دوتا رفیق... ققط همین...
زن و شوهر بودن بده... به درد نمیخوره :(
احمق
بیشتر مشکلات من... بیشتر ناراحتی هام... بیشترغصه هام، از اونجایی شروع میشه که
یاد نمی گیرم خودم رو بیشتر از همه دوست داشته باشم...
من تورو بیشتر از خودم دوست دارم و با همین کار گند هرچیزی رو در میارم...
احساسات شدید و بی پایه.. اما معضل اصلی اینجاست که این همه دوست داشتن
به هیچ دردی نمی خوره...
- خیلی دوستت دارم..
خب؟ که چی؟ بعدش؟ دوستش داری که چه گلی به سرش بزنی؟
راه میرم و دوستت دارم.. میخوابم و دوستت دارم... بیدارم و دوستت دارم.. غذا میخورم و دوستت دارم....
خــــــــــــب؟ که چی؟
- به فکرشم... فکرهات بخورن تو سرت... ~___~ ابله...
واقعیت اینه من یه مصرف کننده ام... یه موجود به درد نخور که اکسیژن رو هدر میده...
واقعیت اینه من نیروی کار خوبی نیستم چون خیال بافم...
از لحاظ اقتصادی سربارم...
دوستت دارم اما این دوست داشتن تو معیار های امروز به هیچ دردی نمی خوره..
می دونی چی بدتره؟ اینکه من راضیم... بی جنمم... بی عرضه ام...
حتی یه تکون کوچیک هم نمیخورم...
احمقانست ~___~
عاشق
چند روزه که کلافه و بهم ریخته ام ...
بعد از کلی کلنجار رفتن الان که داشتم عکسهای گالری رو نگاه می کردم، دیدم
نمی تونم به صورتش نگاه کنم...
ته دلم یه جوری میشد...
ته قلبم انگار خالی میشه و تیر می کشه...
خداااااااا... این مسخره است ~___~
من دلم براش تنگ شده...همین...
واسه همینه همه چی بهم زهره.... حرص می خورم .. . عصبیم...
چقدر بده آدم کسی رو دوست داشته باشه و ازش فاصله داشته باشه...
بده...بده... بده... خیلی مضحکه...
از این حس متنفرم -__-
اشتباه
زمانی که نوجوون بودم... دوران دبیرستان فقط به کار فکر می کردم. بخاطر همین راهم رو کشیدم و رفتم
حسابداری... به عشق بازار کار...
دانشگاه هم قبول شدم و با سختی کاردانی گرفتم... ترم آخر وقتی حمله های پانیک شدید شد
دیدم مغز ریاضیم نابود شده... فقط یکم فشار کافی بود تا کلافه شم... سرم سنگین شه
و حس کنم دیگه نمی تونم فکر کنم....
مثل همین الان که تمام سرم درد میکنه...
حس به درد نخور بودن دارم... حس یه آدم خنگ و ابله... که نمی تونه از فرمول ها استفاده کنه...
نمی دونم شاید هم بخاطر استرس های دوران تحصیل بود که همین الان هم
وقتی جزوه هام رو باز می کنم حالم بد میشه...
+ تغییر رشته بده...
چشم... ولی چی؟ هر رشته ای برم وضع همینه...
ببین به کجا رسیدم که میگم بذا بذارم و برم... تو گناه داری... با من چکار میخوای بکنی؟
ولی اگه برم دیوونه میشم...
اگر هم بمونم می ترسم تورو دیوونه کنم...
من می ترسم... خیلی می ترسم...
کسل
همیشه یکی از بزرگترین ترسهام این بوده که تو زندگی مشترک هم همین
حالی رو داشته باشم که الان دارم....
یه رخوت بی سر و ته... یه جور بی حوصلگی مزمن...
من بیحالم... زیاد فکر می کنم... همین زیاد فکر کردن جلوی تحرکم رو میگیره...
بخاطر همینه که مجتبی نمیذاره فکر کنم... تو خیال برم... می کشدم بیرون...
مثل نیروی محرک، مثل تسریع کننده...
بهم قول دادیم بهترین زندگی رو بسازیم... میخوام نقشم رو درست ایفا کنم..
میخوام سفت پشتش در بیام...
دوشادوش هم... با هم... ما میتونیم...
ما خوشبخت میشیم...
خدا؟ کمک...
ریسمان
گاهی یه تصور تو ذهنت داری... از یه موضوع احساسی...
وقتی با واقعیت رو برو میشی ممکنه دو اتفاق بیافته:
۱- از حدی که انتظار داشتی پایین تر...
خب این فاجعه است و به اصطلاح می خوره تو ذوقت...
۲- از حدی که انتظار داشتی بالاتر...
خب این میشه سور پرایز... میشه خوشبختی... میشه هپروت...
الان، این لحظه، از حدود پنج روز قبل، صاف تو هپروتم...
" من و این همه خوشبختی..."
قبلا دو تا بند بودیم که فقط به دور هم می پیچیدیم و بالا می رفتیم... حالا شدیم
یه ریسمان واحد... تار و پود بهم پیچیده... سفت... جدا نشدنی... هرچی بکشی
محکم تر...
+ - تو دار و ندارمی [بوسه] [قلب]
خدا... دار و ندارمه... ازم نگیرش [گل]
ریلکس...
همه چی به خوب ترین شکل برگزار شد...
جتی امروز که با تمام بدو بدو ها و اعصاب خوردی ها ، باز، تونستم تا عصر یا حتی شب کنارش باشم...
مزه گذاشتن سر روی شونه اش... مزه فشرده شدن تو آغوشش... مزه بو کشیدن تنش...
مزه لمس کردن دستای زحمت کش و رگهای برجسته اش...
مزه ساییدن گونه به گونه زبر از ته ریشش... مزه بوسیدن... خیسی لبهاش...
مزه همه اینها تا ابد زیر دندونم می مونه...
من... جیران... این پسر رو از ته وجودم دوست دارم...
وقتی کنارشم انگار خودم پیشم نشسته...
آرامش تو بند بند وجودمه...
خدایا ازم نگیرش... خدایا خوشیم رو ازم نگیر... خدایا این مسافر رو سلامت به خونه اش برسون...
پ.ن: خیلی وقت بود انقد بی دغدغه سر رو شونه ای نذاشته بودم. اعتراف میکنم لذتی بالاتر از
دستی که سرت رو به سمت گودی گردنش هدایت می کنه و میگه بهشون توجه نکن... سرتو بذار وجود نداره ^___^
پ.ن ۲: دلم نمی خواست دستاش رو ول کنم... آرومم میکرد...
پ.ن۳: نوازش نرمه گوش خیلی آرامش بخشه... امتحان کنین ... :)
عروسی خوبان
کمتر از هشت ساعت دیگه خواهرم راهی خونه بخت میشه...
لباس سفید... صورت آراسته... کفش های تق تقی...
کل کشیدن ها جمعیت...
اما ما... این طرف... سه نفربا چهره های عبوس... نشسته... بلاتکلیف...
تا جایی که می دونم تکلیف من مشخصه... محاله خواهرم رو امشب تنها بذارم...
اما کسی که بهش مادر میگیم... شاید بیاد و شایدم خیر...
مهم نیست... تنها چیزی که مهم نیست دور باطلیه که راه انداخته...
بغضم میگیره...
اینکه انقدر کینه تو وجود یه آدم باشه اون هم نسبت به بچه هاش...
مگه میشه؟ مگه داریم؟
خدایا امشب رو بخیر بگذرون... خدایا بلا بگردون...
خواهرم گناه داره... خواهرم جز تو و ما هیچ کس رو نداره...
نذار میون اون لباس سفید و اون ظاهر آراسته، دلش بلرزه... اشکی از چشمش بچکه...
خدایا کمک ... :')
crazy
گاهی میگم دوستش دارم ...
گاهی میگم ن دوستش ندارم...
گاهی میگم نکنه یه جا وا بدم... گند بزنم...
نکنه خیانت کنم...
بشم جزو همون هایی که سرزنششون میکنم...
گاهی میگم من بچه ام...
گاهی میگم ن وقتشه مستقل شم...
گاهی به غلط کردن میفتم، که نباید زندگیش رو به گه می کشیدم...
گاهی دلم برای خودم می سوزه... برای احوال متغیر...
گاهی دلم برای اون می سوزه... برای اون آدم بی گناه بد شانس...
گاهی دلم میخواد داد بزنـــــــــــــــــم....
سرم رو بکوبم به دیوار...
زمین و آسمون رو به هم بدوزم...
خون گریه کنم...
حالم خوب نیست...
کلافه ام...
همه چیز در حال تغییره...
من از تغییر می ترسم ~____~ با خودم میگم ... مشکل چیه؟ مجتبی؟
نه.. مسلما نه...
اگر نباشه محاله سمت دیگری برم، اصلا عطای ازدواج رو به لقاش می بخشم، همین الان هم کسی بیاد که بخواد تو ارتباط ما دخیل بشه له میکنمش...
خب پس اگه مجتبی مشکل نیست پس مشکل چیه؟ خود منم؟
هیچ چیز به اندازه زدن یه سیلی به صورت خودم لذت بخش نیست...
پر از حرصم...
چند وقته که ساکتم؟ وقتشه منفجر شم؟ وقتشه قاتی کنم؟
نمی دونم... نمی دونم...
کاش بتونم بهش بگم...
کاش درکم کنه...
ولی نمی کنه...فقط میگه برو دکتر...اه
غریبانه
امروز خواهرک رخت سفر به منزل شوی بست...
راهی شد و ما نظاره گر بودیم...
شاداب بود و بشاش... خداروشکز...
چند ساعت بعد ما ماندیم و خانه... سوت و کور... با رخوت وحشتناک...
من و خواهر خیره به هم... افسرده...
مادر رفت و برگشت... کمر به تغییر دکوراسیون بسته بود...
همه چیز جا بجا شد... برای سه نفر...
انگار که همیشه سه نفر بوده ایم...
بغض کردم... " اینا ما رو دوست ندارن" " منتظر بود سولماز بره" " جاش خالیه"
جایش خالیست که خانه نو نوار را ببیند. که هفته بعد می بیند...
سرم را روی بالشش گذاشته ام ... نم اشک از گونه ام چکید...
عجیب حس تنهایی میکنم... ~___~ :')
خود خودم
امروز خود خودمم... جیران واقعی... منطقم کار میکنه... احساسم متعادله... تونستم رو موضوعی
متمرکز بشم و بخشی از برنامه هام رو انجام بدم...
همه اینها رو مدیون دیشبم. مدیون دو تا کابوس وحشتناکی که دیدم و به معنای واقعی ترسیدم..
ولی همه اون ترسیدن مفید بود چون منگی قبل یه حمله که حدود دو سه هفته است
کلافه ام کرده از مغزم پرید....
هم خوشحالم هم ناراحت... خوشحالم چون حالم خوب شده... بعد چند ماه جیران سابق رو دیدم...
من این بودم و به این وضع افتادم...
ناراحتم چون تو تمام دوسال گذشته تعداد روز هایی که خود خودم بودم به یک ماه هم
نمی کشه ~__~
نمی دونم اگه انتخابی وجود داشته باشه آیا حاضرم آسودگی خواب شبم رو بدم و در عوض روزهاخودم باشم؟
سخته... انتخاب سختیه... ولی شاید آره...
لااقل روز ها می تونم اون چیزی باشم که دلم می خواد... ولی شبها با بدترین کابوس ها سر و کله بزنم...
اونقدر که وقتی بیدار میشم ندونم خوابم یا بیدار... ندونم کدومش واقعی بوده..
چقدر بعضی وقت ها دوراهی ها پیچیده ان...
دعا میکنم فردا صبح که بیدار میشم بازم این جیران وجود داشته باشه...
دلم براش تنگ میشه... بخصوص الان که از همیشه بیشتر لازمش دارم...
سرد
پسر... تو من رو دیدی... نه؟
شوخ طبع، داغ، پر جنب و جوش، عاشق....
چسبیده به تو... بی هیچ فاصله ای...
می دونی بزرگ ترین ترسم چیه؟ حتی نمی تونی حدس بزنی...
من...جیران... می ترسم که روزی... شاید دوسال، شاید پنج سال، شاید ده سال... نه شایدم همین سال بعد
وقتی کنارت میشینم دیگه این اشتیاق تو وجودم نباشه ...
که سست شم... که ازت فاصله بگیرم... که از تنگی جا شکایت کنم و بگم: یه کم برو اونور... چه خبرته چسبیدی به من؟
که بشم مثل اون خانم که صدای زنگ مخصوص تو رو هاپ هاپِ.... ~___~
من از عادی شدن همه چیز می ترسم... از خوابیدن این اشتیاق ها...
از تکراری شدن برای هم...می ترسم که از چشمم بیافتی...
من از خودم می ترسم برای تو...
چقدر من می ترسم... اه... لعنت به همه ترسهای من :(
دوراهی
تهران یا بروجرد؟ شجاعت تغییر دارم یا نه؟ سخته دل کندن...
اما هربار هم نگاه میکنم جز الناز چیز جذاب یا دغدغه ای برای اینجا موندن ندارم....
بمونم که چی؟ پیش مادری که اعتماد بهش ندارم؟
اینکه برم یه جای غریب ولی کنار کسی باشم که وجودم سرشار از اعتماد بهشه بهتر نیست؟
اگه تمام دنیام و همه آرزوهام اونه پس چه فرقی میکنه کجا باشیم؟
خدایا بهم شجاعت ریسک بده ومهم تر از اون توانایی قبول مسوولیت تصمیم...
که پشیمون نشم.... وکلافش نکنم... و نگم تو بین من و خانوادم فاصله انداختی...
یه آرزوی بهتر.. خدايا به كسب و كارش تو تهران رونق بده...كه وادار به مهاجرت نشيم...
عاي عم ترسو ^___^
چند نکته ۲
امروز چندتا نکته تکونم داد....
۱- آقای عقش امروزدر جواب بنده که به مدل موشون ایراد گرفتم فرمودن: جذابیت های من که نباید
برای همه معلوم باشه.... " جونم به آدم وفادااااااار" :*
۲- خواهر جان و مادر تلفنی می صحبتیدند و خواهر جان به طور غیر مستقیم فرمودن: جیران کی برای کار دانشگاهش
میاد تهران؟ " جونم به آدم منتظر برای دیدار خواهر"
داره انتظار رفتنم به خونش رو می کشه چون قول دادم وقتی برای تسویه دانشگاه میرم
بهش سر بزنم. دلم یه جوریه... تا حالا اینجور حس بینمون نبود...
دلش برام تنگ میشه :') ۳- خواهر جان به جهت تنگی معاش چوب حراج به وسیله محبوبش زد. اعصابم خرد شد. گیتارش رو خیلی دوست داشت...
" جونم به آدم فداکار" :'( این حس ها خیلی عجیبن... یه درد عمیقی ته قلیمه...
کاش یه روز بتونم همه این درد هارو درمون کنم..
شکسته
امروز عصر عکسی نشونم داد... یه عکس مربوط به سال قبل شهریور... یه ماه قبل
آشناییمون... چند لحظه گنگ شدم... باورم نشد این جوون رشید و توپر با صورت
عین قرص ماه که نشاط ازش می بارید ، همین مجتبای من باشه...
از اون هیکل ورزشکاری فقط شونه های پهن مونده...
:'( مجتبام پیر شده... شکسته...
مجتبام خرد شده زیر چرخ دنده های زندگیش...
چه انتظاری داشته باشم از جوونی که تو ۲۶ سالگی دو شکست مالی، یه داغ
رو سینه و یه سکته خفیف رد کرده...
چکار کنم برای دلش؟ غیر از خندوندن و خندیدن..
غیر از ثابت کردن اینکه دنیا دنیا عوض شه ، من عوض بشو نیستم...
غم دارم.... غمم تموم نمیشه... تموم نمیشه تا دوباره بشه همون مجتبای شهریور پارسال...
که صورتش مثل ماه بدرخشه...
خدا دلم به همین خوشه... دلخوشیم رو نگیر...
رویای ما...
چقدر قشنگ تصویر میکنی احساسمون رو... رویاهامون رو... دوستت دارم...
کلی حرف هنوزم باقیست
حرف ازساختن زندگی زیبا
حرف ساختن کلبه چوبی ما
من تو کلبه چوبی جنگل
بنشین کلی حرف هنوزم باقیست
چای داغ کلبه چوبی ما
من و تو
سبزی کاری ها حیاط کلبه
من و تو کلبه چوبی؛ جنگل زیباست
چاه ابی حیاط سطلی هست و طناب
کلبه چوبی ما در جنگل زیباست
بر باد رفته
- اعتماد کردن سخته...
+ یعنی تو به من اعتماد داری؟
- ( مکث) ...
+ آره جون عمم..
- اعتماد دارم.... فقط به تو اعتماد دارم...
تلخ بود. تلخ بود که دیدم انقدر ایمان داری که بهت اعتماد ندارم یا شایدم یه تیر
تو تاریکی بود... اما تلخ ترش اینجاست که حدست درسته... اعتماد ندارم...
بهم میگن گذشته رو فراموش کن تو الان اون رو داری... دوستت داره...
مطمئنم که دوستم داره... این تنها چیزیه که با اطمینان میگم...
اما یه ایرادی هست، من؛ بد له شدم... به این هم اطمینان دارم که میشد که بدتر از
این باشه و من جستم..
راستش رو بگم خیلی خسته ام... از همین بی اعتمادی خودم خسته ام...
از اینکه هر بار ناراحت میشم دورم رو نگاه میکنم و تکرار میکنم: دروغه... دروغه...
چرا خوب نمیشم... اه...
انفجار
قایم کردنش فایده ای نداشت... بالاخره بمب دلم منفجر شد... بووووووم...
جیغ و داد و هوار... من احمقم... من خیلی احمقم که بازیچه شدم... بازیچه اون آدمها..
ولی حق بده... حق بده که همه مثل هم حرف می زنن... حق بده که فقط گذر زمان
مشخص میکنه چی راسته و چی دروغ...
فارغ از همه اینها... بسه... کافی نیست غصه؟
این کافی نیست که مابین عکس یک سال قبل و الان این همه فرق هست؟
کافی نیست که هیکلت آب شده؟ که چهرت تکیده؟ که غم تو چشاته؟
دوستان چی رو میخوان به گوشم برسونن؟ مشکلات تو؟
بدی تو؟ وفادار نبودنت؟ دروغگو بودنت؟ چـــــی؟
قیافه تو گویا نیست؟ تو خودت فرو رفتنت گویا نیست؟
من از تمام دنیا یه چیز میخوام... سرِِ تو ، روی پام، یه سرِ بی دغدغه...
من از تمام دنیا یه چیز میخوام... یه جفت پلک ، خوابیده رو هم، آسوده...
من از تمام دنیا یه چیز میخوام ... شنیدن نفس کشیدنت تو یه خواب عمیق و آروم...
من فقط میخوام به خیلی چیزها دیگه فکر نکنی...
خواسته زیادیه؟
من فقط میخوام کنارم باشی تا ابد.... میشه؟ :)
دغدغه
من آدمی هستم که با فکرهام خودم رو دار میزنم ^__^
دست خودم نیست... زیادی فکر می کنم... مال الان هم نیست... سالهاست که وضع همینه...
تاهل واژه لذت بخشی برام شده... چون حس می کنم یه دریچه جدید برای
پویایی روبرومه که تمام این سالها با نقاب " دختر حرف گوش کن" ازش
محروم شدم...
اما همین تاهل یعنی یه عالمه چالش جدید که از همین الان یکی یکی جلوم سبز
میشه... ومقصر عمده اشون نه منم و نه مجتبی...
مقصر بقیه ان... خانواده ها، اقوام، دوستان...
نمیشه گفت گوشت رو بگیر تا نشنوی، داریم بینشون زندگی می کنیم و ازشون تاثیر می گیریم
وحتی جاهایی لازمشون داریم...
ولی.. ولی کاش... به اندازه یه سر سوزن به خروجی های فکریشون ( حرف) توجه کنن...
کاش حسادتی نبود... کاش زدن حرف باب میل تو لفافه شوخی کارشون نبود...
خودشون هم نمی دونن یا نه شایدم می دونن و دونسته کمر به ایجاد اختلاف می بندن...
+ محمد میگه جیران گفته سبیل بذاری که زشت بشی و دخترا نگات نکنن ولی نمی دونسته جذاب تر میشی...
- :|
سکوت... اوکی... شوخی بود دیگه؟
وباید فکر کنم که با چه استدلال منطقی می تونم اثر این شوخی رو کم کنم که اسمش نشه حسادت...
تاهل سخته.... سخت...
ویرانه
قلبم داره می ترکه... صبح بهش گفتم باید فردا برم مهمونی خونه خواهرم... خندید و گفت: خوش بگذره...
ولی طی روز یادش رفت...
الان داره میگه: فردا مرقدم...
مسخ شدم.... مرقد؟ کجا داری میای؟ من فردا نیستم... خبر مرگم بیاد ایشالا...
از صبح دویدی دنبال یه دسته که بیان تهران... اون وقت من...
خدددددددددا..... دلم داره میترکه ... چرا اینجوری می کنی؟ چررررررا؟
بخاطر مامان؟ بخاطر ظهر؟
چررررررا.... اگه دیگه نبینمش چی؟
اگه بمیرم و دیگه نبینمش چی؟
اگه دوز از جونش چیزیش بشه و نبینمش چی؟
آخ خدا.... آهن گداخته گذاشتن رو جگرم... چرا چرا چرا؟
:'( دارم دق می کنم.... لعنت به من... لعنت به وجود پر زحمت بی خاصیت من...
دارم دق میکنننننننم.... لعنت به فاصله... به دوری...
گناه داره... گناه داره .. این همه تلاش... این همه ذوق... اه اه اه
:))
من با تو خلم... تو خلی با دل من...
از دست من و تو آدما دیوونه میشن...
دوتا بچه کوچولو... نشستیم بغل هم... پاهامونو از صندلی آویزون کردیم و تند تند تکون میدیم...
- مامان من دعوا میکنه خرگوش نگه داریم، نمیشه خونه شما باشه؟
+ نه... مامان من هم دعوا میکنه....
- چرا مامانا اینجورین؟
+ نمی دونم :(( با دست دورها رو نشونش میدم... یه کلبه است...
- ببین... ببین... خونمون اون شکلی باشه؟
+ آررررررره.... خرگوشامونم می بریم اونجا....
- باشهه ^___^ لبای همو می بوسیم و از صندلی می پریم پایین...
یقه کتش رو براش مرتب میکنم.... میگه: خب من برم خانومم؟ قرار بیمه دارم...
میگم: برو جگر گوشه... در امان خدا....
دست تکون میده و دور میشه...
منم باید برم هنوز کلی فکر مونده که نکردم... وصل نزدیکه... :)
...
این حرف ها رو نشد به خودش بگم... چون باید از غصه فرار کنیم...
اگر توان داشتم اگر ممکن بود یه دیوار حسی دورش می کشیدم که دیگه هیچ چیز... هیچ کس... هیچ اتفاقی نتونه آزارش بده...
یه دیوار که نذاره حرف های آزار دهنده رو بشنوه... نذاره مشکلات مالی و خانوادگی معذبش کنه...
ذهنم هزار تیکه اس... فقط با یه نگاه به جسمش می تونم تمام زجری که این سال ها کشیده ، علی الخصوص
دوسال پایانی تا آشناییمون رو ببینم... فقط بغض...
من جای جای این تن رو بوسه بزنم کمه... کار شریف و پر زحمت... به امید یه لقمه نون حلال و بی منت...
یه مرد روبرومه... که میگه آرامشم تویی...
فکر کن... من طوفان زده آرامش این مردم...
مردی که خیلی اوقات از محبت های کلامیم ساکت میشه... چون خجالت میکشه...
مردی که تمام شرمش... تمام ترسش... فرو ریختن دیوار اعتماد منه...
هیچ چیز به اندازه دیدن رنجور شدنش عذابم نمیده... اگرچه بزرگترین همت دنیا تو همین
جسم به ظاهر رنجور خوابیده و سر موقع طغیان میکنه...
" انقدر تورو دوستت دارم... که باورش آسون نیست... آخر میشی مال خودم ... دنیا که بی قانون نیست"
"انقدر تورو دوستت دارم.... که صد دفعه ام بمیرم... باز عاشق تو میشم و باز دستاتو میگیرم "
دار و ندار من... دنیا نذاره هم... دوستت دارم :')
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |