ریسمان
ریسمان
گاهی یه تصور تو ذهنت داری... از یه موضوع احساسی...
وقتی با واقعیت رو برو میشی ممکنه دو اتفاق بیافته:
۱- از حدی که انتظار داشتی پایین تر...
خب این فاجعه است و به اصطلاح می خوره تو ذوقت...
۲- از حدی که انتظار داشتی بالاتر...
خب این میشه سور پرایز... میشه خوشبختی... میشه هپروت...
الان، این لحظه، از حدود پنج روز قبل، صاف تو هپروتم...
" من و این همه خوشبختی..."
قبلا دو تا بند بودیم که فقط به دور هم می پیچیدیم و بالا می رفتیم... حالا شدیم
یه ریسمان واحد... تار و پود بهم پیچیده... سفت... جدا نشدنی... هرچی بکشی
محکم تر...
+ - تو دار و ندارمی [بوسه] [قلب]
خدا... دار و ندارمه... ازم نگیرش [گل]
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |